my love

har chi ke delet bekhad bego

 
 
 سلام ؛ حال من خوب است
 

ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور

 
که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند ...

 
با این همه اگر عمری باقی بود ، طوری از کنار زندگی می گذرم،

 
که نه دل کسی در سینه بلرزد، و نه این دل نا ماندگار بی درمانم ...

 
تا یادم نرفته است بنویسم :

 
دیشب در حوالی خواب هایم، سال پر بارانی بود...

 
خواب باران و پاییزی نیامده را دیدم

 
دعا کردم که بیایی، با من کنار پنجره بمانی، باران ببارد

 
اما دریغ که رفتن، راز غریب این زندگیست

 
رفتی پیش از آن که باران ببارد ...

 
می دانم، دل من همیشه پر از هوای تازه باز نیامدن است!

 
انگار که تعبیر همه رفتن ها، هرگز باز نیامدن است

 
بی پرده بگویمت :

 
می خواهم تنها بمانم

 
در را پشت سرت ببند

 
بی قرارم، می خواهم بروم، می خواهم بمانم ؟!

 
هذیان می گویم ! نمی دانم...

 
نه عزیزم، نامه ام باید کوتاه باشد،

 
ساده باشد، بی کنایه و ابهام

 
پس از نو می نویسم :

سلام ! حال من خوب است

نوشته شده در شنبه 1 تير 1392برچسب:عشق,دوست داشتن,تو,من,ساعت 5:32 PM توسط mahtaf| |

 

 
 روزه سکوت میگیرم
 

به نیت تمام حرف هایی که کسی منتظرشان نبود

 
و همه ی معادلاتی که در زندگی حل نشده باقی ماند

 
سه نقطه

 
زیباترین شعر دنیاست

 
پر از رمزو راز و حرف های یواشکی

 
که آغوش بی انتهایش برای من و دلتنگی هایم جا دارد

 
قلم برای نوشتن دلتنگی هایم رنگ نمیدهد

 
با کاغذ غریبی میکند

 
گویی او نیز پی برده که پلکان نردبان اعتماد پوسیده است

 
بی قراری ها را فراری میدهم

 
و یک پیاله خاطره بدرقه راهشان میکنم

به این امید که دیگر هیچگاه در وادی احساسات من سبز نشوند!

نوشته شده در شنبه 1 تير 1392برچسب:عشق,دوست داشتن,تو,من,ساعت 5:27 PM توسط mahtaf| |

 
 امــروز یادم افتــاد 
 
دفتــر خاطراتـــی که
 
خیلـــی وقت است 
 
چیزی در آن ننوشتـه ام . . .
 
.
 
بــا خودم میگم : 
 
.
 
" فکرش رو بکن یه روز میمیری ! 
 
اون میمونـــه و ایـن دفتــر "
 
 
دلم میســوزه برای تو 
 
که میشکنی روزی که مـن نیستم 
 
تــو ایـن دفتــر را میخونــی
 
خُــرد میشی وقتــی میفهمــی
 
.
 
.
 
.
 
.
 
.
چقــدر به یادت بودم . . !

نوشته شده در سه شنبه 28 خرداد 1392برچسب:عشق,دوست داشتن,تو,من,ساعت 3:45 PM توسط mahtaf| |

 
 شَب ﮕـﺮﺩﯼ ﻣـﯿـﮑــﻨﻢ

ﺍﻣــﺎ ﺻــﺪﺍﯼ ﻧـﻔﺲ ﻫــﺎﯾَـﺖ ﺭﺍ

ﺍﺯ پﺸﺖ ﻫﯿـــﭻ

پﻨﺠـــﺮﻩ ﻭ ﺩﯾـــﻮﺍﺭﯼ

ﻧﻤﯿﺸﻨـــﻮﻡ

ﺁﺳــﻮﺩﻩ ﺑـﺨــﻮﺍﺏ

ﻧــﺎﺯﻧـﯿـﻨَـــﻢ !!!!

ﺷﻬـــﺮ ﺩﺭ ﺍﻣــــﻦ ﻭ

ﺍﻣـــﺎﻥ ﺍﺳـﺖ

ﺗﻨﻬـــﺎ ﺧـﺎﻃــــﺮ ﻣَــﻦ

ﺍﺳﺖ ﮐــﻪ ﺩﺭ ﺁﺗَــﺶ

نوشته شده در سه شنبه 28 خرداد 1392برچسب:عشق,دوست داشتن,تو,من,ساعت 3:43 PM توسط mahtaf| |

هَـميشه بـآيد کَسـي باشد

کـــہ مــَعني سه نقطه‌هاے انتهاے جمله‌هايَتـــ را بفهمد

هَـميشه بـآيد کسـي باشد

تا بُغض‌هايتــ را قبل از لرزيدن چـآنه‌ات بفهمد

بـآيد کسي باشد

کـــہ وقتي صدايَتــ لرزيد بفهمد

کـــہ اگر سکوتـــ کردے، بفهمد...

کسي بـآشد

کـــہ اگر بهانه‌گيـر شدے بفهمد

کسي بـآشد

کـــہ اگر سردرد را بهـآنه آوردے براي رفتـن و نبودن

بفهمد به توجّهش احتيآج داری

بفهمد کـــہ درد دارے

کـــہ زندگي درد دارد

بفهمد کـــہ دلت براي چيزهاے کوچکش تنگــ شده استــ

بفهمد کـــہ دِلتــ براے قَدمــ زدن زيرِ باران...

براے بوسيـدَنش...

براے يك آغوشِ گَرمــ تنگ شده است

هميشه بايد کسي باشد

هميشه...

نوشته شده در دو شنبه 27 خرداد 1392برچسب:عشق,دوست داشتن,تو,من,ساعت 12:23 AM توسط mahtaf| |

 
 
قاصدک آمده بود

و چه سرگردان بود

گفتم او را : چه خبر آوردی؟

هیچ نگفت!

گفتم از کوی نگارم خبری داری؟

او هیچ نگفت!

گفتمش: خبر عهد و وفا یا خبر وصل نگار؟

یا که از مرگ رقیب؟ اما نه!

خبر مرگ رقیبم هرگز...

جز من و او که رقیبی نیست!

او رقیب من و من عاشق او

برده از من دل و من هم باید

بتوانم که دل از او ببرم.

آه چه شد؟

چه شد ای قاصدک بی خبرم؟!

لب گشود و گفت این بار :

آمدم تا خبری را ببرم.

گفته آن یار که نزد تو بیایم و بپرسم از تو...

زندگی چیست؟ بگو عشق کجاست؟

و چقدر این عشق به حقیقت نزدیک است؟

گفتمش پس بشنو آنچه که من می گویم

و ببر آن را

نزد او بی کم و کاست

زندگی را هر کس

به طریقی بیند

یکی از دل ، یکی از عقل ، یکی از احساس

دیگری با شعر ، آن یکی با پرواز

گفته اند : حسی است از غربت مرغان مهاجر

و چه زیبا گفتند...

تو به آن یار بگو :

زندگی باران است

زندگی دریاست

زندگی یاس قشنگی است که دل می بوید

زندگی راز شگفتی است که جان می جوید

زندگی عزم سفر کردن دل در ره معشوق است

زندگی آبی دریاست و عشق غرق دریا شدن است

ولی ای دوست بدان می توان غرق نشد

می توان ماهی این دریا شد ، شاد و خرم به شنا پرداخت

شرطش آن است که عاشق نشویم!

جای آن از ته دل و از سر جان

همه را دوست بداریم...همه چیز و همه کس ، همه نقش و همه رنگ

همه شادی ، همه غم

به خودم آمدم و دیدم قاصدک دیگر نیست!

و نمی دانم از کی با خودم حرف زدم!!!

و صد افسوس که آخر نشنید از من

زندگی انگوری است...دانه دانه باید آن را خورد.

زندگی حس شکوفایی یک مزرعه در باور بذر

زندگی باور دریاست در اندیشه ماهی در تنگ

زندگی فهم نفهمیدن ماست

زندگی پنجره ای باز به دنیای وجود...تا که این پنجره باز است ، جهانی با ماست.

آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست...

فرصت بازی این پنجره را دریابیم.

در نبندیم به نور

در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

رو به این پنجره با شوق سلامی بکنیم....

نوشته شده در یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:زندگی,عشق,ساعت 3:41 PM توسط mahtaf| |

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟ لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟ دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟ معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هرکاری.... من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای قشنگی بود        اس ام اس بازی های شبانه صحبت های یواشکی... ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم ازته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم من رو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راحتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع عشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم      می رسن پس من زودتر می رمواونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب

خودت باش دوستدار توب.ش

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟ ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن....

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ /////خواهان کسی باش که خواهان تو باشد خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟/////// آغاز کسی باش که پایان تو باشد

نوشته شده در شنبه 18 خرداد 1392برچسب:عشق,دوست داشتن,ساعت 3:44 PM توسط mahtaf| |

امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم.

ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدهي هاشو  بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود.

7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.

دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد منصور كنار پنچره دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. منصور در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد ژاله داشت  وارد دانشگاه مي شد.  منصور زود خودشو به در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با ديدن منصور با صدا گفت: خداي من منصور خودتي. بعد سكوتي ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي ژاله هم سرشو به علامت تائيد تكان داد. منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم  ميانشون بود بيدار شد . از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همديگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبديل شد به يك عشق بزرگ، عشقي كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا مي داشت .

 

منصور داشت دانشگاه رو تموم مي كرد وبه خاطر اين موضوع خيلي ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمي تونست مثل سابق ژاله رو ببينه به همين خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پيشنهاد ازدواج داد و ژاله بي چون چرا قبول كرد طي پنچ ماه سور سات عروسي آماده شد ومنصورو ژاله زندگي جديدشونو اغاز كردند. يه زندگي رويايي زندگي كه همه حسرتشو و مي خوردند. پول، ماشين آخرين مدل، شغل خوب، خانه زيبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقي بزرگ كه خانه اين زوج خوشبخت رو گرم مي كرد.

ولي زمانه طاقت ديدن خوشبختي اين دو عاشق را نداشت.

 در يه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به بيمارستانهاي مختلفي برد ولي همه دكترها از درمانش عاجز بودند بيماري ژاله ناشناخته بود.

اون تب بعد از چند ماه از بين رفت ولي با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم  برد وژاله رو كور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولي پزشكان انجا هم نتوانستند كاري بكنند.

بعد از اون ماجرا منصور سعي مي كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها براي ژاله حرف مي زد براش كتاب مي خوند از آينده روشن از بچه دار شدن براش مي گفت.

ولي چند ماه بعد رفتار منصور تغير كرد منصور از اين زندگي سوت و كور خسته شده بود و گاهي فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور مي كرد.منصور ابتدا با اين افكار مي جنگيد ولي بلاخره  تسليم اين افكار شد و تصميم گرفت ژاله رو طلاق بده. در اين ميان مادر وخواهر منصور آتش بيار معركه بودند ومنصوررا براي طلاق تحریک می کردند. منصور ديگه زياد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار يه راست مي رفت به اتاقش. حتي گاهي مي شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمي زد.

يه شب كه منصور وژاله سر ميز شام بودن منصور بعد از مقدمه چيني ومن ومن كردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت  من ديگه نمي خوام به اين زندگي ادامه بدم يعتي بهتر بگم نمي تونم. مي خوام طلاقت بدم و مهريتم.......  دراينجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روي لبش گذاشت و با علامت سر پيشنهاد طلاق رو پذيرفت.

بعد ازچند روز ژاله و منصور جلوي دفتري بودند كه روزي در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتي پائين آمدند در حالي كه رسما از هم جدا شده بودند. منصور به درختي تكيه داد وسيگاري روشن كرد  وقتي ديد ژاله داره مياد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولي در عين ناباوري ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم ميرم بعد عصاي نايينها رو دور انداخت ورفت. منصور گیج منگ به تماشاي رفتن ژاله ايستاد.

ژاله هم مي ديد هم حرف مي زد . منصور گيج بود نمي دونست ژاله چرا اين بازي رو سرش آورده . منصور با فرياد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازي كردي و با عصبانيت و بغض سوار ماشين شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله. وقتي به مطب رسيد تند رفت به طرف اتاق دكتر و يقه دكترو گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هيزم تري به تو فروخته بودم. دكتر در حالي كه تلاش مي كرد يقشو از دست منصور رها كنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد بعد  از اينكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضيه رو جويا شد. وقتي منصور تموم ماجرا رو تعريف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد وگفت:همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولي از یک ماه پيش يواش يواش قدرت بينايي و گفتاريش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتيشو بدست آورد.همونطور كه ما براي بيماريش توضيحي نداشتيم براي بهبوديشم توضيحي نداريم. سلامتي اون يه معجزه بود. منصور ميون حرف دكتر پريد گفت پس چرا به من چيزي نگفت. دكتر گفت: اون مي خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه...

منصور صورتشو ميان دستاش پنهون كرد و بی صدا اشک ریخت. فردا روز تولدش بود...

نوشته شده در شنبه 18 خرداد 1392برچسب:عشق,دوست داشتن,ساعت 3:39 PM توسط mahtaf| |

 

داستان زیبای شاخه گل خشکیده بینظیر ترین داستانهای عاشقانه میباشد ، خواندنی و جذاب

پیشنهاد میشود این داستان را بخوانید هرچند به کوتاهی داستانهای دیگر نیست اما از همه زیبا تر است

حتما چند دقیقه وقت خودتان را به خواندن این داستان قشنگ بگذارید و لذت ببرید

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.

توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .

تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .

تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،

با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.

وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.

به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

 اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.

ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.

هر بار که  به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !

اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .

<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد >>

این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .

باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .

آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟  آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!

من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .

محسن راکه آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم.

برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .

آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .

مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.

هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:

این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به

منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .

بعد نامه یی به من داد و گفت :

 این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))

مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .

اما جرات باز کردنش را نداشتم .

خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان  رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .

    _ سلام مژگان . . .

خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .

مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .

چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !

 مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد

و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .

_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟

در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم

_ س . . . . سلام . . .

_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟

یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .

این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .

حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .

تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .

آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .

وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید  تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .

نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !

چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .

مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .

حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود .  سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .

داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .

قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .

بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.

ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد .

به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .

بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .

اما حالا که دارم این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و …

 گریه امانم نداد تا بقیه ی  نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود  تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق، در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست .

چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.

اکنون سالها است که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.

ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی  عشق مان  نگه داشته ایم.

احساس شما بعد از خواندن این داستان من چیست ؟ ( مهم )

نوشته شده در شنبه 18 خرداد 1392برچسب:عشق,دوست داشتن,ساعت 3:35 PM توسط mahtaf| |

دو چیز را از هم جدا کن:


عشق و هوس

 

 

 

چون اولی مقدس است و دومی شیطانی، اولی تو را به پاکی می برد و دومی به

پلیدی.

نوشته شده در دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:عشق,ساعت 11:36 AM توسط mahtaf| |

 

 
 
 

عشق یعنی چه؟


تعدادى از متخصصان اين پرسش را از گروهى از بچه هاى ٤ تا ٨ ساله پرسيدند که: «عشق يعنى چه؟»
پاسخ هايى که دريافت شد عميق تر و جامع تر از حدّ تصوّر هر کس بود.


• هنگامى که مادربزرگم آرتروز گرفت ديگر نمی توانست دولا شود و ناخنهاى پايش را لاک بزند. بنابراين، پدربزرگم هميشه اين کار را براى او می کرد، حتى وقتى دستهاى خودش هم آرتروز گرفت. اين يعنى عشق.
(ربکا، ٨ ساله)

• وقتى يک نفر عاشق شما باشد، جورى که اسمتان را صدا می کند متفاوت است. شما میدانيد که اسمتان در دهن او در جاى امنى قرار دارد.
(بيلى، ٤ ساله)

• عشق هنگامى است که يک دختر به صورتش عطر می زند و يک پسر به صورتش ادوکلن می زند و با هم بيرون می روند و همديگر را بو می کنند.
(کارل، ٥ ساله)

• عشق هنگامى است که شما براى غذا خوردن به رستوران می رويد و بيشتر سيب زمينى سرخ کرده هايتان را به يکنفر می دهيد بدون آن که او را وادار کنيد تا او هم مال خودش را به شما بدهد.
(کريس، ٦ ساله)

• عشق هنگامى است که مامانم براى پدرم قهوه درست می کند و قبل از آن که جلوى او بگذارد آن را می چشد تا مطمئن شود که مزهاش خوب است.
(دنى، ٧ ساله)
• عشق هنگامى است که دو نفر هميشه همديگر را می بوسند و وقتى از بوسيدن خسته شدند هنوز می خواهند در کنار هم باشند و با هم بيشتر حرف بزنند. مامان و باباى من اينجورى هستند.
(اميلى، ٨ ساله)

• اگر می خواهيد ياد بگيريد که چه جورى عشق بورزيد بايد از دوستى که ازش بدتان می آيد شروع کنيد.
(نيکا، ٦ ساله)

• عشق هنگامى است که به يکنفر بگوئيد از پيراهنش خوشتان می آيد و بعد از آن او هر روز آن پيراهن را بپوشد.
(نوئل، ٧ ساله)

• عشق شبيه يک پيرزن کوچولو و يک پيرمرد کوچولو است که پس از سالهاى طولانى هنوز همديگر را دوست دارند. (تامى، ٦ ساله)

• عشق هنگامى است که مامان بهترين تکه مرغ را به بابا میدهد.
(الين، ٥ ساله)

• هنگامى که شما عاشق يک نفر باشيد، مژه هايتان بالا و پائين میرود و ستاره هاى کوچک از بين آنها خارج می شود.
(کارن، ٧ ساله)

• شما نبايد به يکنفر بگوئيد که عاشقش هستيد مگر وقتى که واقعاً منظورتان همين باشد. اما اگر واقعاً منظورتان اين است بايد آن را زياد بگوئيد. مردم معمولاً فراموش میکنند.
(جسيکا، ٨ ساله)

و سرانجام ...
برنده ما يک پسر چهارساله بود که پيرمرد همسايه شان به تازگى همسرش را از دست داده بود. پسرک وقتى گريه کردن پيرمرد را ديد، به حياط خانه آنها رفت و از زانوى او بالا رفت و همانجا نشست. وقتى مادرش پرسيد به مرد همسايه چه گفتی؟ پسرک گفت: "هيچى، فقط کمکش کردم که گريه کند"

 

 

 
 
نوشته شده در 18 آبان 1389برچسب:عشق,ساعت 7:57 PM توسط mahshad| |

  

دختري از پسري پرسيد : آيا من نيز چون ماه زيبايم





پسر گفت : نه ، نيستي





دختر با نگاهي مضطرب پرسيد : آيا حاضري تکه اي از قلبت را تا ابد به من بدهي ؟





پسر خنديد و گفت : نه ، نميدهم




دختر با گريه پرسيد : آيا در هنگام جدايي گريه خواهي کرد ؟





پسر دوباره گفت : نه ، نميکنم





دختر با دلي شکسته از جا بلند شد در حالي که قطره هاي الماس اشک چشمانش 



را نوازش





ميکرد ، پسر اما دست دختر را گرفت ، در چشمانش خيره شد و گفت





تو به انداره ي ماه زيبا نيستي بلکه بسيار زيباتر از آن هستي





من تمام قلبم را تا ابد به تو خواهم داد نه تکه اي کوچک از آن را





و اگر از من جدا شوي من گريه نخواهم کرد بلکه خواهم مرد

چطوره؟ 

نوشته شده در 6 آبان 1389برچسب:عشق,ساعت 4:12 PM توسط mahshad| |


Power By: LoxBlog.Com